1.

تلفن زنگ میخورد ، مامان گریان می آید دم در اتاق و میگوید که پسردایی بابا فوت کرده است.به مراسم ختم که میرویم دلم پر از اندوه است.درست است که حتی تصویری از او هم در ذهنم نیست و تنها یکبار آن هم وقتی هشت - نه ساله بودم دیدمش ، اما تصور حال مادری که مدت هاست پسرش را ندیده و آخرین باری که با او صحبت کرده صبح روز مرگش بوده ، یعنی دقیقا قبل از سوار موتور شدن و تصادفش ، و حالا حتی فرصت بوسیدن جنازه ی در هلند مانده اش را هم ندارد، بسیار اندوهگینم میکرد

جماعتی به مراسم ختم کسی آمده بودند که پیکرش در همان ساعت داشت در فرسنگ ها آنطرف تر ، پیش چشم دختر و پسرش زیر خاک میرفت.مادر ضجه میزد.هرکس سعی میکرد با حرف هایش به گونه ای او را آرام کند.اما هیچکس نفهمید این حرفهای به ظاهر تسلی بخش چگونه آتش میزند به قلب او.شاید گاهی سکوت بهترین تسلی باشد.عده ای دیگر لابد از ترس ایستادن قلب زن آنقدر قرص آرامبخش به او دادند که تبدیل شد به یک تکه گوشت روی صندلی

در این میان عجیب تز از همه پچ پچ گاه گاه نی بود که در آن شرایط از علت طلاق متوفی و همسرش حرف میزدند

2.

نشسته ایم شام میخوریم. مامان و بابا دارند برنامه ی فردایشان را با هم هماهنگ میکنند.مامان میگوید ممکن است به خاطر جلسه ای که دارد به ختم نرسد.با تعجب میپرسم ختم کی ؟

و مامان تعریف میکند که یکی از دوستان خانوادگی مان ، در حالی که داشته سقف اتوبوسش را میشسته ، پرت شده است پایین و ضربه مغزی برایش فرصت زندگی بخشی به دیگران را داده

دخترش باردار است و خودش هم تازه قصد کرده بود که اتوبوسش را بفروشد و ماشینی معمولی بخرد و با همسرش بروند ایران گردی

3.

مامان بلند بلند گریه میکند ، مضطرب است و دائم عی 17-18 ساله را توی گوشی اش نگاه میکند و اشک میریزد.دختر برای عمل بینی اش با پای خود به اتاق عمل رفته و بعد از عمل به هوش آمده اما وقتی پرستار ها و پزشک از بالای سرش رفته اند به خاطر ه ی خونی که راه نفسش را بسته به کمای عمیقی فرو رفته و دیگر به هوش نیامده است

حالا عکس های قبل از ورودش به اتاق عمل ، با همان بینی کج و دراز(!) ، انگار برای مامان و مادر خودش زیباترین عکس های دنیا شده است

.

در این چند هفته ی اخیر در خانه مان دائما حرف از مرگ و رفتن بوده است . آنچه بیش از همه ذهنم را به خود مشغول کرده است حال هرکدام از این آدم ها در لحظه ی جان کندن است

هرچه بیشتر فکر میکنم ، بیشتر میترسم از دل کندن.بیشتر میترسم از دور شدن از آنچه در این دنیا دوست دارم. شاید تا سه سال پیش اینطور نبودم ، اما حالا خیال میکنم آن لحظه ی جان کندن برایم بسیار دردناک باشد ، وقتی " تو این نقطه از زندگی مرگ هم / نمیتونه از من بگیره تو رو "

.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها